زبان و تئوريهاي مربوط به آن - 182 صفحه

زبان، زبان شعر، شعر زبان: همه چيز را به زبان مي شناسيم. اما زبان را جز به زبان نمي توان شناخت. زبان را به تنها چيزي كه در جهان همانند مي توان كرد، نورد است. چرا كه ما همه چيز را به نور مي بينيم. اما نور را جز به نور نمي توان ديد. نور خود روشنگر خويش ...

دسته بندی: کتاب » روانشانسی و روانپزشکی

تعداد مشاهده: 751 مشاهده

فرمت فایل دانلودی:.rar

فرمت فایل اصلی: doc

تعداد صفحات: 182

حجم فایل:103 کیلوبایت

  پرداخت و دانلود  قیمت: 5,000 تومان
پس از پرداخت، لینک دانلود فایل برای شما نشان داده می شود.
0 0 گزارش
  • زبان، زبان شعر، شعر زبان:
    همه چيز را به زبان مي شناسيم. اما زبان را جز به زبان نمي توان شناخت. زبان را به تنها چيزي كه در جهان همانند مي توان كرد، نورد است. چرا كه ما همه چيز را به نور مي بينيم. اما نور را جز به نور نمي توان ديد. نور خود روشنگر خويش است. آن چنان روشنگري كه همه چيز را پديدار مي كند. اما خود پنهان مي ماند. نور است كه به چشمان ما توان ديدن هر آن چيزي را مي دهد كه ديدني است. اما زبان هر آن چيزي را كه شنيدني است به ما مي شنواند. زبان، نور گوش هاي ما است و با پرتوافكندن بر هر آن چه ديدني است و ناديدني، حس و فهم و عقل ما را بينا و دانا مي كند. اما در اين ميان خود پنهان مي ماند و تنها آنگاه پديدار مي شود كه با آگاهي و پافشاري بخواهيم گوش خود را بر هر آن چه از راه زبان به ما مي رسد بربنديم و به زبان چشم بدوزيم. براين برداري كه همه چيز را به ما مي رساند و در ميانه خود را نيز همچنانكه بخواهيم چشم را به هرآنچه ديدني است بربنديم و براين روشنگر خيره شويم كه همه چيز را در برابر ما نمايان مي كند. اما خود پنهان مي ماند. زبان را هم به زبان مي توان شناخت. همچنانكه نور را به نور. پس زبان نيز نوري ديگر است. نور،‌جهان پديدار، جهان فراچشم ما را روشن مي كند. اما زبان جهان فراگوش ما را. يعني نه تنها از آن چه در برابر چشم پديدار تواند شد، خبري دهد. بلكه از هر چيزي كه در برابر چشم پديدار نتواند شد نيز نه تنها از آن چه هست خبر مي دهد بلكه از هر آن چه بوده است و تواند بود نيز بدينسان زبان واسطه اي است ميان انسان و جهان يعني «هرآنچه هست و بوده است و تواند بود.» با زبان است كه ما در پهنه‌ي بيكران هستي و زمان حضور مي يابيم و برگرد «هرآنچه هست و بوده است و تواند بود» دايره اي مي زنيم و جهان اش مي ناميم. در پرتو اين نور است كه «هرآنچه هست و بوده است و تواند بود» را در مي يابيم و در درون خويش جاي مي دهيم و جهانمدار مي شويم – يعني انسان. در پرتو اين نور است كه حس ظاهر و عقل عملي ما نهان و باطني مي يابد كه حس باطني و عقل نظري اش مي ناميم.
    «زبان» و «جهان» و «انسان» سه گانه اي هستند كه هريك خود و آن ديگر را دربرمي گيرد. وجود هريك شرط وجود آن ديگر است و براي هيچ يك نمي توان پيشينگي منطقي شناخت، چرا كه با هم دايره‌ي هستي را تماميت مي بخشند و هريك براي آن ديگر، شرط لازم و پيشين هستي شناسيك (اُنتولوژيك) است. ذات انسان با زبان است كه در جهان پديدار و جايگيز مي شود. يعني با «حضور در جهان» و «جهان» يعني آن دايره ي فراگيرنده ي «آنچه هست و بوده است و تواند بود» با بازتابيدن در زبان بر انسان پديدار مي شود. و از اين راه عينيت مي پذيرد. و زبان با پديداركردن «انسان» و «جهان» خود را پديدار مي كند و عينيت مي بخشد. ميان اين سه گانگي نسبت هاي سه سويه ي كيفيتي در كار است كه از راه آن «هستي» پديدار و معنادار مي شود.
    ذات زبان پديدارگري است. زبان «جهان» را در تمامي كليت و جزئيتش براي ما گزارش مي كند. و «جهان» يعني دايره ي تماميت بخشنده ي «آنچه هست و بوده است و تواند بود» اما «تواند-بود» يعني آن چه نيست و نبوده است و گويي جايي در زهدان هستي خفته است تا روزي از آن جا سر بدر آورد و انسان است كه مي تواند در اين زهدان بنگرد و «تواندبود» ها را بنامد و فراخواند. با اين توانايي است كه انسان در جايگاهي بالاتر از «آن چه هست و بوده است» جاي مي گيرد و آن چه نيست را نيز مي تواند در خيال آورد و بنامد. يعني آن چه را كه در مرتبه ي «امكان» است با شناختن عالم امكان يعني آن «استواي ميان وجود و عدم است» كه انسان نه تنها «هستان» كه «نيستان» را نيز مي تواند شناخت و برخي از آنها را از قوه به فعل درمي تواند آورد يا «تواندبود» ها را به هست ها بدل مي تواند كرد. اين فرونگريستن از افق عالم امكان به عالم هستي است كه به انسان جايگاهي «ماوراء طبيعي» بر فراز طبيعت مي بخشد. زيرا طبيعت قلمرو هستي هستان است. و زبان انساني است كه مي تواند از «نيستان» (براي مثال از «عدم» از «مرگ» از «نيستي» نيز همچون هستان سخن بگويد.
    زبان بشر را از باشنده اي طبيعي در ميان باشندگان ديگر و وابسته به طبيعت به ساحت «ماوراء طبيعت» برمي كشد يعني او را انسان مي كند كه باشنده اي است زينده در «جهان» كه طبيعت، يعني هر آن چه جسماني و مادي است، نيز بخشي از آن است نه تمامي آن. انسان با زيستن در ساحت جهان چيزهايي را كشف مي كند كه جز با براي باشنده اي كه در اين ساحت مي زيد، پديدار نيست . انسان پدري و مادري و خواهري و برادري و دوستي و دشمني و جنگ و صلح و خدا و شيطان و اخلاق و حقوق و زيبايي و زشتي و شعر و موسيقي و ... را كشف مي كند ويا همه ي اين نسبت ها و باشندگي ها را كه در زهدان هستي خفته اند بيدار مي كند و از قوه به فعل مي آورد.
    و اينها همه در ساحت زبان و از راه آن پديدار مي شوند. اينها همه اگرچه برروي زمين پديدار مي شوند اما بنيادشان در عالم ايده هاست و تنها باشنده اي مي تواند آنها را پديدار كند كه به عالم ايده ها تعلق يافته باشد و تنها راه اين تعلق، داشتن زبان است. زيرا كه زبان خانگاه ايده ها است. زبان پديدار مي كند كه چيزها چيستند و چگونه اند و نسبت ها و جايگاهها شان چيست و اينگونه هستي را براي انسان و به زبان انسان گزارش مي كند. همه ي زبان ها و همه ي گونه هاي بيان در درون زبان ها همچنان زبان هايي انساني و بيان هايي انساني اند. از آن چه در جهان روي مي دهد حتي انتزاعي ترين زبان، يعني زبان عقل نظري يا زبان علم و فلسفه نيز همچنان زباني انساني است كه «جهان» را براي انسان و به زبان او گزارش مي كند و هر اندازه هم كه بكوشد پوسته ي بشريت و نفسانيت بشري را از خويش بدرد و بي خواست به عينيت چشم بدوزد، باز پوسته ي انسانيت خويش را نمي تواند دريد و همچنان انساني و براي انسان باز مي ماند. هستي به خودي خود خاموش است. زبان او زبان پديداري است خود را مي گشايد و نمايان مي كند. گشايش و نمايش و جلوه گري اوست كه ترجمان خويش را در زبان بشري مي يابد. هر زبان بشري و هرگونه اي از گويش بشري با رنگ ها و سايه- روشن هاي خويش باز گوينده ي پرتوي از هستي و گوشه اي صحنه ي نمايش آن است. هر زبان بشري و هرگونه از گويش بشري ديدگاهي است واگوينده ي صحنه اي از نمايش هستي و از آن جا كه بشر نيز خود در اين صحنه و بازي حضور دارد و خود جلوه اي است از جلوه ها و بازيگري از بازيگران، زبان او زبان صحنه است و از اين جهت زبان نيز چيزي است عيني و از آن هستي. اما انسان از آن جا كه بازيگري است در عين حال تماشاگر و گزارشگر، از اين جهت زبان او زباني است انساني كه صحنه و بازي را به زباني انساني گزارش مي كند. پس زبان از سويي از آن هستي است و از سويي از آن انسان (تا آنجا كه انسان همچون تماشاگر و گزارشگر مي كوشد با صحنه و بازي فاصله بگيرد و آن را براي خود تفسير و معنا كند. ولي سرانجام در واپسين نگرش، «زبان» و «جهان» و «انسان»‌سه گانگي خويش را در يگانگي هستي در مي بازند و بازي آينه ها جز نمايش يك و همان نيست كه بسيار و بي شمار جلوه مي كند. و اما بسياري و بي شماري جلوه ها ، بسياري و بيشماري زبان ها را نيز از پي دارد و هستي در هر صحنه اي و هر جلوه اي به زبان آن صحنه سخن مي گويد و در آن صحنه صوت و نور و شنوايي و بينايي يكديگر را كامل مي كنند.
    با نگاهي به جوامع انساني به روشني مي توان به اين حقيقت راه برد كه زمان در تمامي ساحت هاي زندگي آدمي نفوذ كرده است. آن گونه كه همواره سازمان دهنده ي روابط ميان آدميان بوده است حتي بسياري از نهادها، مناسبات و شعائر جامعه در چارچوب زبان و يا دست كم به واسطه ي زبان پديد آمده اند. افزون براين، در مناسبات ميان انسان و جهان نيز همواره سايه ي محتوم زبان حاضر است و وجودي مقدر دارد و تعيين كننده‌ي چند و چون اين مناسبات است. اين تعيين كنندگي چنان است كه به باور پيتر وينچ «برداشت ما از آن چه به قلمرو واقعيت تعلق دارد، در زبان مورد استفاده مان نهفته است. مفهوم هايي كه براي خود ساخته ايم ،‌تجربه ي ما از جهان خارج را ارائه مي كنند... جهان براي ما همان چيزي است كه از راه آن مفهوم ها را شناخته ايم» و از آن جا كه زبان خود نيز ريشه در مقتضيات جامعه اي دارد كه در آن پا گرفته است و عمل مي كند، در واقع بازنمودي اجتماعي از جهان را رمزگذاري مي كند (فاولر 1991).
    با نظرداشت به اين امر و با توجه به اين كه جامعه،‌بنا به ماهيت خود و بر اثر عملكرد عوامل گوناگون اجتماعي پديده اي يك دست و همگون نيست، نه زبان ما يكپارجه، همگون و واحد است و نه جهان ما. ما در دنيايي متكثر و بس گونه، و متشكل از جهان هايي بي شمار زندگي مي كنيم.
    هرجامع فرهنگ مادي و معنوي ويژه ي خود را دارا است و در چهارچوب همين فرهنگ است كه مفاهيم و معناهاي مورد نيازش را فرامي‌آورد. اين معناها كه در چارچوب نظام اجتماعي آفريده مي شوند،‌سيستم هم بسته اي از امكانات معنايي ممكن و ويژه ي هر نظام اجتماعي را پديد مي آورند. اين سيستم هم بسته ي معناها كه جامعه در ساحت هاي گوناگون خود مي پروراند و با آن راه به سامان مي برد ، «پتانسيل معنايي» ويژه ي آن جامعه را مي سازند. و هر ارتباطي كه برقرار مي شود در چارچوب اين پتانسيل معنايي صورت مي گيرد و معناهاي جديدي هم كه خلق مي شوند برپايه‌ي همين معناها شكل مي گيرند (نك هليدي 1978).
    در نتيجه به هنگام ارتباط يا داد و ستد معنا ميان اعضاي جامعه، سخنگويان معنايي را از ميان امكانات موجود برمي گزينند و با استفاده از يكي از ساختارهاي زباني كه جامعه، خود، براي بيان معناهاي مورد نيازش خلق كرده است، آن را بيان مي كنند. اين همبستگي ديالكتيكي ميان معنا و ابزار بيان آن‌، چنان است كه هر دگرگوني در پتانسيل معنايي جامعه، ضرورتا به دگرگوني زبان آن جامعه مي انجامد، در نهايت همين تعين معنا بنياد و جامعه محور نظام و ساختار و كاركرد زبان است كه بر ما آشكار مي كند «چرا زبان آن گونه هست كه هست» (كرس 1376).
    سوسور زمان را يك نظام صوري مي داند كه از ارزش هايي با روابط متقابل صورت بسته است. اين ارزشها به واسطه ي تفاوتهايي كه با يكديگر دارند تعريف مي شوند. به بيان ديگر عناصر زباني به ويژگيهاي ذاتي اثباتي و خود معرفي ندارند كه به واسطه ي آن ها به طور اثباتي تعريف شوند، بلكه فقط به واسطه ي تفاوتي كه با عناصر زباني ديگر دارند يعني به واسطه ي ويژگي هاي سلبي خود، هويتي اثباتي پيدا مي كنند. مثلا واژه اي مانند «سر» به واسطه ي تفاوتي كه با «در» ،‌«كر»، «زر»، و غيره دارد هويت مي يابد و در نتيجه مي توان گفت كه «سر» ،‌«سر» است چون «در» ، «كر» و «زر» و غيره نيست.
    در نظام زبان هر ارزش زباني در يك نشانه متجلي مي شود كه از رابطه ي مبتني بر دلالت يك دال (نمود آوايي نشانه) و يك مدلول (تصوير ذهني آن) شكل مي گيرد و اين ارزش را جايگاه و نقشي تعيين مي كند كه آن نشانه در نظام زبان دارد. رابطه ي نشانه ها با يكديگر بر دو نوع است:‌
    اين رابطه يا جانشيني است (رابطه اي ميان عنصري را در زنجيره ي كلام حاضر است با عناصر غايبي كه مي توانند جايگزين آن شوند ) يا همنشيني (رابطه اي مبتني بر حضورهم زمان عناصر در زنجيره ي كلام). به اين ترتيب در زنجيره ي جمله اي مانند «امروز برف باريد» و رابطه ي ميان «امروز» «برف» و «باريد» رابطه اي همنشيني است و رابطه اي ميان «امروز» با عناصر غايبي مانند «ديروز»، «ديشب»، «پريروز» و ... رابطه اي جانشيني است. و ويژگي اين نظام آن است كه هر تغييري در هريك از اجزاء آن به تغيير كل آن مي انجامد. توجه داشته باشيم كه آن چه بعدها در سنت ساختارگرايي «ساختار» ناميده شد، همين «نظام» بود.
    سوسور زبان را «لانگ» مي نامد و آن را در برابر «پارول» قرارمي دهد كه عبارت است از كنش مادي و ملموس هريك از سخنگويان زبان بر پايه آن نظام صوري و اگر «لانگ» يك هستي اجتماعي و رها از خواست و ناخواست افراد دارد «پارول» منشي فردي لحظه اي و يكه دارد و آ» چه زابن شناسي بايد به آن بپردازد «لانگ» است نه «پارول».
    با بررسي اجمالي تعاريف زبان به اين نتيجه مي رسيم كه تعريفي كه مورد قبول همه زبانشناسان و ديگر دانشمندان باشد كه با زبان و مطالعه آن سروكار دارند مقدور نيست. اين اشكال از طبيعت خود زبان ناشي مي شود. زبان پديده بسيار پيچيده اي است كه مطالعه آن را نمي توان به يك قلمرو علمي خاص محدود كرد. زبان داراي جنبه هاي فراواني است. از يك طرف زبان وسيله ارتباط بين افراد جامعه است. زبان تنها وسيله اي است كه مي تواند افراد جامعه را به هم بپيوندد و در نتيجه يك واحد اجتماعي به وجود آورد. به عبارت ديگر زبان مهمترين نهاد اجتماعي است. بنابراين جامعه شناسان و مردم شناسان به خود حق مي دهند زبان را از ديدگاه خودشان تعريف كنند.
    از سوي ديگر زبان وسيله بيان افكار و احساسات ما است. زبان تنها وسيله يا مؤثرترين وسيله اي است كه جهان انديشه و دنياي درون ما را با جهان برون مرتبط مي كند. زبان و الگوهاي زباني چنان با افكار و احساسات ما پيوند خورده اند كه تجزية آنها اغلب غيرممكن است. و خود منشا اين كشمكش علمي است كه آيا فكر بدون زبان مي تواند وجود داشته باشد يا نه.




    برچسب ها: زبان و تئوريهاي مربوط به آن
  

به ما اعتماد کنید

تمامي كالاها و خدمات اين فروشگاه، حسب مورد داراي مجوزهاي لازم از مراجع مربوطه مي‌باشند و فعاليت‌هاي اين سايت تابع قوانين و مقررات جمهوري اسلامي ايران است.
این سایت در ستاد ساماندهی ثبت شده است.

درباره ما

فروش اینترنتی فایل های قابل دانلود، پروژه، مقاله، و....
در صورتی که نیاز به راهنمایی دارید، صفحه راهنمای سایت را مطالعه فرمایید.

تمام حقوق این سایت محفوظ است. کپی برداری پیگرد قانونی دارد.
طراحی سایت: وبتینا